خبرگزاری علت به نقل از فارس- 26 مرداد هر سال، نهفقط برای آنهایی که از پشت دیوار غم قدم بر خاک وطن گذاشتند، بلکه برای تمام مردم ایران، حکایت تولد دوباره بود. سالروز بازگشت آزادگان سرافراز به آغوش مام وطن، از آن اتفاقات شیرینی است که گذر سالها نمیتواند غبار فراموشی و روزمرگی رویش بنشاند. هنوز هم مرور اخبار و عکسهای روزهای پایانی تابستان 31سال قبل، قند در دلمان آب میکند و هر بار یادمان میاندازد برای استقلال و امنیت امروزمان، چه سالهایی از عمر گرانبهای گروهی از فرزندان این آب و خاک در قفس اسارت سپری شد.
26 مرداد هر سال، بهانهای است برای عرض ارادت به مردان صبوری که برای بهتر زندگی کردن ما حتی از آزادی خود هم گذشتند. امسال در سالروز بازگشت آزادگان دریادل، به سراغ آزادهای رفتهایم که باز هم در جنگی دیگر و این بار علیه ویروس کرونا به میدان آمده تا در کاهش رنج هموطنان در این همهگیری نفسگیر سهیم باشد. دکتر «سید محمد پورحسینی»، متخصص ژنتیک پزشکی و رییس سامانه 4030، در میان مشغلههای این روزهایش، علاوهبر خاطرات تلخ و شیرین 8 سال اسارت، برایمان از جنگی گفت که هیچوقت تمام نمیشود.
دکتر «سید محمد پورحسینی»، آزاده و رییس سامانه 4030
*آقای دکتر! شناسنامه شما میگوید در زمان شروع جنگ تحمیلی، یک نوجوان 13، 14 ساله بودهاید. در آن سن و سال چطور پایتان به جبهه باز شد؟
- ما گرچه با شور و حال انقلاب در شهر یزد همراه بودیم اما کمسنوسالی اجازه نمیداد در مبارزات با بزرگترها همراه شویم. اما تشکیل بسیج در سال 58، فرصت را برای فعالیت من و دوستانم هم فراهم کرد. دیگر شب و روزمان در پایگاه بسیج محله میگذشت. من آنقدر با اشتیاق در دورههای آموزش نظامی شرکت کردهبودم که در 15 سالگی، اسلحه را چشمبسته باز و بست میکردم. عراق که به کشورمان حمله کرد و یک شور عمومی در جامعه برای اعزام به مناطق جنگی ایجاد شد، اصرارهای من هم برای جبهه رفتن شروع شد. اما هرچه تلاش میکردم، به در بسته میخورد. سن کم و جثه کوچکم، همه این تلاشها را خنثی میکرد.
از آن طرف، نگرانی پدر و مادرم برای فرزند ارشدشان بود. خدا بعد از سالها مرا به آنها داده بود و حالا بهراحتی نمیشد رضایتشان را برای جبهه رفتن این فرزند عزیزکرده گرفت. مخالفتی در کار نبود اما پدرم میگفت: «الان وقت جبهه رفتن تو نیست. به درس و مشقت برس، من جای تو میروم.» من اما دستبردار نبودم. جنگ که وارد سال دوم شد، دیگر کسی جلودارم نشد...
*درس و مدرسه را چه کردید؟
- از وقتی تصمیمم را برای رفتن گرفتم، قید مدرسه را زدم. با اینکه در پایه اول دبیرستان ثبتنام کردهبودم، اما سر کلاس نمیرفتم. بهانههایم پیش خانواده هم هر روز تغییر میکرد: راه مدرسه دور است، میخواهم تغییر رشته بدهم، اصلاً میخواهم بروم سر کار و... پدر و مادرم هم که میدانستند علت اصلی این بهانهگیریها چیست، بالاخره رضایت دادند و مرا به خواستهام رساندند.
«سید محمد پورحسینی» در جبهه(نفر سمت چپ)
یادت باشد؛ هر کاری میکنی، فقط اسیر نشو!
*اولین بار چه زمانی اعزام شدید؟ به کدام منطقه جنگی رفتید؟
- اولین اعزام من در سال 61 در واقع آخرین اعزام هم بود! در روزهایی که برای جبهه رفتن آماده میشدم، کارم شده بود روحیه دادن به پدر و مادرم. مدام زیر گوششان میخواندم: ما را که خط مقدم نمیبرند. خیالتان راحت، من از پشت جبهه تکان نمیخورم... بالاخره روز اعزام رسید. همه خانواده برای بدرقهام به ایستگاه راهآهن یزد آمده بودند. قطار که داشت راه میافتاد، در میان همهمهای که ایستگاه را پر کرده بود، آخرین جمله مادرم را شنیدم که با نگرانی میگفت: «هر کاری میکنی، فقط اسیر نشو!»...
تا با قطار به قم برسیم، این جمله مدام در ذهنم تکرار میشد. از قم به خوزستان رفتیم و وقتی به اهواز رسیدیم، ما را در دانشگاه شهید چمران («جُندی شاپور» سابق) اسکان دادند. قسمتی از این دانشگاه به محل استقرار تیپ ۸ نجف اشرف به فرماندهی سردار شهید حاج «احمد کاظمی» اختصاص داده شده بود. از آنجا که این تیپ متشکل از گردان قمر بنیهاشم (ع) یزد و سه گردان از اصفهان بود، ما هم در قالب همین تیپ سازماندهی شدیم. البته این تیپ بعدها به لشکر ارتقا پیدا کرد.
آش امام حسین (ع) و جوراب پشمی، دل و پایم را گرم کرد
*در آن فضا که قرار گرفتید، پشیمان نشدید؟ شرایط برای شما که یک نوجوان 15، 16 ساله بودید، سخت نبود؟ بعد از مدتی دلتان نمیخواست به خانه برگردید؟
- من با آگاهی کامل برای اعزام به جبهه داوطلب شده بودم. میدانستم جبهه جای راحتی نیست. اعزام من در فصل زمستان بود و هوا هم در اهواز تا دلتان بخواهد سرد بود. ما هم لباس گرم به اندازه کافی نداشتیم و اذیت میشدیم. طبیعی است که چنین شرایطی برای همه و بهویژه رزمندگان کمسنوسال سخت بود اما فضای معنوی که آنجا حاکم بود و همنشینی با جوانان نورانی، سختیها را هم برایمان شیرین میکرد. باور کنید بعدها با تمام امکانات و راحتیها در زندگی، دیگر آن شیرینیها و لذتهای جبهه را تجربه نکردم.
وسط آن سختیها یک اتفاق جالب برای من افتاد. مدتی که گذشت، پدرم به همراه داییام و گروهی از هممحلهایهایمان به محل استقرارمان آمدند و حسابی مرا غافلگیر کردند. آمده بودند آش نذری یزدیها در ماه محرم و صفر را که به آش امام حسین (ع) معروف است، برای رزمندگان درست کنند. پدرم یک سوغاتی مخصوص هم برای من آورده بود؛ یک دست لباس گرم و یک جفت جوراب پشمی که مادرم برایم بافته بود. نمیدانید آن جوراب پشمی در آن سرما چه غنیمتی بود و گرمایش چه لذتی داشت... خلاصه کمکم خودمان را با شرایط وفق دادیم و آماده اعزام به خط مقدم برای عملیات شدیم...
«سید محمد پورحسینی» در جبهه
وقتی زیر قولم زدم...
*اما شما به پدر و مادرتان قول داده بودید فقط پشت جبهه خدمت میکنید...
- درست است. اما آنجا دیگر زیر قولم زدم... البته ابتدا در واحد تبلیغات گردان فعالیت میکردم اما این چیزی نبود که مرا راضی کند. از آنجا که چند سال کار با اسلحه را آموزش دیده بودم، مهارت خوبی در تیراندازی داشتم. به همین دلیل در مدتی که برای شرکت در عملیات آموزش میدیدیم، با عملکرد خوبی که در تمرینات و آزمونها نشان دادم، با وجود همان جثه کوچک اعتماد فرماندهان را جلب کردم و بهعنوان تکتیرانداز انتخاب شدم.
ستون پنجم، لو رفتن عملیات و دیگر هیچ!
*و این مهارت را در کدام عملیاتها به کار گرفتید؟
- بعد از 2، 3 ماه آموزش و انتظار پشت خط، عملیات والفجر مقدماتی، اولین آزمون عملی من در میدان جنگ بود. هدف اصلی عملیات والفجر مقدماتی که در 17 بهمن ۱۳۶۱ شروع شد، تصرف شهر العماره عراق بود اما خیلی زود معلوم شد دشمن نسبت به عملیات ما هوشیار است. سال 61 فضای کشور بهشدت سیاسی بود و منافقین (سازمان مجاهدین خلق) و احزاب کوموله و دموکرات و توده بسیار فعال بودند. تحت تأثیر همین فضا، عملیات والفجر مقدماتی توسط ستون پنجم لو رفت. عراقیها گرای نیروهای ما را داشتند و بهراحتی ما را به رگبار میبستند و با خمپارههایشان مواضع ما را میزدند. همین هوشیاری باعث شده بود عراقیها با استفاده از موانع زیاد و ایجاد کانالهای متعدد در منطقه عملیاتی، کار را برای ما سخت کنند. اکثر همرزمان یزدی من در این کانالها مجروح و شهید شدند.
عملیات و الفجر مقدماتی که با مشارکت سپاه و ارتش به اجرا درآمد، در دو مرحله پیش رفت و تا 21 بهمن ادامه داشت. در آن شرایط سخت عملیات، ما با کمک برادران ارتشی سوار بر تانکها پیش میرفتیم. شب تا صبح، متر به متر پیش رفتیم و در نهایت، دم صبح محاصره شدیم. شرایط بسیار سختی بود و در تبادل آتش، من هم اول صبح مجروح شدم. وقتی گلوله به کتف چپم خورد و از ناحیه قفسه سینه هم مجروح شدم، از روی تانک سرنگون شدم...
گروهی از اسرای مجروح ایرانی در ساعات اولیه اسارت
اولین عملیات، آخرین عملیات
*با این اوصاف، اولین عملیات هم برای شما آخرین عملیات شد؟ در همین عملیات اسیر شدید؟
- بله. بعد از محاصره، عراقیها کمکم پیشروی کردند و به مواضع ما رسیدند. بعثیها عادت داشتند وقتی میدیدند یک نیروی ایرانی روی زمین افتاده، خودشان را بالای سرش میرساندند. اگر احساس میکردند شهید شده، تیر خلاص به او میزدند و میرفتند. اما اگر هنوز نفس میکشید، او را اسیر میکردند. من و یکی از بچههایی که روی تانک بودیم، زخمی شده بودیم. اولین گروه عراقیها که به ما رسیدند، شروع کردند به تیر خلاص زدن. چشمهایم را بسته بودم و مدام جمله مادرم در گوشم زنگ میزد: «هر کاری میکنی، اسیر نشو». با تیراندازی کور یک سرباز عراقی، یک تیر به پایم خورد و دردی به دردهایم اضافه کرد اما هیچ واکنشی نشان ندادم. اینطور بود که متوجه نشدند زندهام. آنها رفتند و دقایقی بعد، یک گروه دیگر برای پاکسازی منطقه آمدند. آنها از 50 متری ما، همه را به رگبار بستند و رفتند. اینجا هم سهم من، یک گلوله بود که به پای دیگرم خورد!
آنها که رفتند، دیگر منطقه آرام شده بود. معلوم بود عملیات تمام شده. دیگر ظهر شده بود که گروه سوم از نیروهای عراقی آمدند و متوجه شدند ما دو نفر مجروح هستیم. ما را سوار یک جیپ کردند و به عقب منتقل کردند. حال من خیلی وخیم بود. خون در قفسه سینهام جمع شده بود و در آن حالت نشسته نمیتوانستم نفس بکشم. همین که خواستم جابهجا شوم تا شاید راه نفسم باز شود، سرباز عراقی فکر کرد نقشهای در سر دارم. با قنداق تفنگ ضربهای به کمرم زد که باعث شد به حالت دمر بیفتم. گرچه برخورد با برجستگی کف جیپ باعث شکستن دندهام شد اما افتادن به حالت دمر، راه نفسم را باز کرد و بالاخره توانستم راحت نفس بکشم.
*پس همان اتفاقی که مادر نگرانش بودند، رقم خورد... در آن لحظات که از اسارتتان مطمئن شدید، چه حسی داشتید؟
- شرایط بسیار سختی بود. تنها چیزی که مرا کمی آرام میکرد، این بود که فکر میکردم با این مجروحیت سنگین، زیاد زنده نمیمانم و مجبور نیستم زیاد درد اسارت را تحمل کنم. اتفاقی که برای همرزمم افتاد، این امید را در من تقویت کرد. در مسیر، همانطور که کف جیپ افتاده و نیمه هوشیار بودم، شنیدم همرزم زخمیام شروع کرد به شعار دادن علیه بعثیها. آنها هم جوابش را با چند گلوله دادند و او را به شهادت رساندند. دیگر چیزی نفهمیدم و وقتی چشمم را باز کردم، در بیمارستان «العماره» بودم. آنجا هم احساسم این بود که امیدی به زنده ماندنم نیست اما وقتی خدا با یک امداد غیبی از من محافظت کرد، فهمیدم قسمت طور دیگری رقم خورده...
گروهی از اسرای مجروح ایرانی در حال ورود به اردوگاه
پیک نجات من از نجف آمد
*این نشانه چه بود که باعث شد شما تقدیر اسارت را بپذیرید؟
- بیمارستان پر بود از نیروهای بعثی. حتی بعضی از پزشکان هم مرام بعثی داشتند. در فضایی که نیروهای بعثی از هیچ نیش و کنایه و تمسخری برای عذاب دادن اسرای مجروح ایرانی دریغ نمیکردند، یک خانم پرستار محجبه به نام «زینب»، با محبت روی زخمهای ما مرهم میگذاشت. زینب خانم که از شیعیان نجف بود، وقتی بالای سر من رسید، با ایما و اشاره یکی از پزشکان را نشانم داد و به من فهماند که نگذارم آن دکتر از مجروحیت پاهایم مطلع شود. با اشاره گفت خودش پاهایم را پانسمان میکند. بعدها شنیدم آن دکتر بیرحم، پای رزمندگان را از خیلی بالاتر از جایی که لازم بود، بهراحتی قطع میکرد! آن خواهر دلسوز عراقی میخواست از این اتفاق تلخ برای من جلوگیری کند و موفق هم شد. با توجه به اینکه به لطف خدا گلوله به استخوان پای من اصابت نکرده بود، جراحتش عمیق نبود. زینب خانم هم در موقعیت مناسب پاهایم را پانسمان میکرد.
بعد از یک هفته که در بیمارستان بستری بودم، به اردوگاه منتقل شدم. آنجا بود که دیگر برایم مسجل شد لیاقت شهادت نداشتهام. همرزمانی بودند که فقط یک گلوله خورده بودند اما همانجا در بیمارستان شهید شدند اما من با مجروحیت در ناحیه قفسه سینه و کتف و پاها، زنده ماندم. بهاینترتیب در 21 بهمن سال 61 اسیر شدم و این اسارت تا اول شهریور سال 69 ادامه داشت؛ تقریباً 8 سال...
نمایی از یکی از اردوگاه های اسرای ایرانی در عراق
*گرچه تلخ است اما برایمان از حال و هوای اسارت بگویید. به کدام اردوگاه منتقل شدید و چه بر شما و دیگر اسرا گذشت؟
- بیمارستان العماره در جنوب عراق بود. از آنجا ما را به اردوگاه «العنبر» در استان «الرمادی» در غرب عراق منتقل کردند، همان که بعدها به اردوگاه شماره یک معروف شد. در آن اردوگاه مجروحان را در فضایی مجزا از اسرای دیگر نگهداری میکردند. با ضایعهای که در ناحیه قفسه صدری برایم ایجاد شده بود، تا یک سال سرفه میکردم. زخمها و عفونتهایم چرک میکرد و بعد از مدتی خودش خوب میشد! از امکانات پزشکی که خبری نبود، بچههای خودمان که پزشک، پرستار یا تکنیسین اتاق عمل بودند، با کمترین امکانات به مجروحان رسیدگی میکردند.
در اردوگاه العنبر شرایط خاصی حاکم بود. اوایل اسارت بود و سختیها بیشتر. اما با اینکه اغلب اسرا مجروح بودند، همه به همدیگر کمک میکردند. در آن شرایط، غذای کافی هم به اردوگاه نمیرسید. به همین دلیل آنهایی که سالمتر بودند، کمتر غذا میخوردند که به مجروحان بدحال غذای بیشتری برسد و تقویت شوند. در آن 6 ماه، یک سال زندگی در آن اردوگاه، بیش از هر چیز، ایثار بچهها جلوهگری میکرد. خلاصه گذشت و تازه حالم کمی خوب شده بود و خودم را با محیط اردوگاه وفق داده بودم که مرا از دوستانم جدا کردند و به اردوگاه دیگری بردند. آن اردوگاه که خیلی زود معلوم شد با اهداف تبلیغاتی برپا شده، به نام «اردوگاه اطفال» معروف شد.
اسرای نوجوان ایرانی در یکی از اردوگاه های عراق
در اردوگاه اطفال، بزرگ شدیم
*پس شما هم یکی از آن 23 نفر معروف بودید؟
- ماجرای اردوگاه اطفال بعد از داستان آن 23 نفر شروع شد. من جزو آن گروه اولیه نبودم. در یک مقطع عراقیها شروع کردند به جداسازی اسرای زیر 20 سال از اردوگاههای مختلف. بهاینترتیب، حدود 400 اسیر نوجوان را به آن 23 نفر اضافه کردند و همه را در یک اردوگاه به نام اردوگاه اطفال سازماندهی کردند تا برنامه تبلیغاتی علیه ایران را با دستاویز «کودکان جنگ» ادامه دهند. صدام میخواست به دنیا القا کند جمهوری اسلامی، مردمش را به زور به جبهه جنگ میفرستد و این بچههای 15، 16 ساله، شاهد این مدعا هستند. وقتی ایران اعلام کرد حاضر است در مقابل هر اسیر نوجوان ایرانی، یک ژنرال عراقی را تحویل بدهد، شوی تبلیغاتی صدام ناکام ماند. بعد از آن بود که ما را بهاتفاق آن 23 نفر به اردوگاه الرمادی بردند و اولین گروه از خبرنگاران را به آنجا دعوت کردند تا اینطور نشان دهند که ما میخواستیم این بچهها را آزاد کنیم اما رهبران ایران موافقت نکردند.
فرمانده اردوگاه عراقی در حال بازجویی از یک اسیر نوجوان ایرانی
حتماً ماجرای حضور آن خانم خبرنگار هندی را شنیدهاید که تا حجاب به سر نکرد، بچهها حاضر نشدند با او مصاحبه کنند. حرفهایی که بچهها در آن مصاحبه در دفاع از امام خمینی (ره) و غاصب بودن عراق در جنگ تحمیلی مطرح کردند، خیلی برای صدام و رژیم بعث، سنگین و غیرمنتظره بود. برنامه تبلیغاتی آنها کاملاً به ضد تبلیغ تبدیل شد و بعد از آن مصاحبه تا مدتها بساط آزار و اذیت ما توسط عراقیها به راه بود. اتحاد بچههای اردوگاه اطفال و اعتصابهای گاه و بیگاهشان آنقدر عراقیها را مستأصل کردهبود که عاقبت تصمیم گرفتند آن اردوگاه را منحل کنند. اینطور بود که بعد از یکی دو سال، هر 50، 60 اسیر نوجوان را به یک اردوگاه فرستادند و ماجرای اردوگاه اطفال تمام شد.
وقتی اردوگاه را دانشگاه کردیم
*فکر میکنم بعد از آن ماجرا، دیگر همه به این اسیران نوجوان به چشم مردان بزرگی که صدام و رژیم بعث را به زانو درآورده بودند، نگاه میکردند. بعد از آن، شما به کدام اردوگاه رفتید و مابقی اسارتتان چطور گذشت؟
- ما را به اردوگاه شماره 9 در همان استان الرمادی فرستادند و تا آخر اسارت در همان اردوگاه بودیم. این، مقطعی بود که همه بچهها بهاتفاق تصمیم گرفتند دوران اسارت را هدفمند و مفید بگذرانند و اجازه ندهند اسارت باعث فرسودگی و افسردگیشان شود. اینطور بود که با وجود تمام محدودیتها، شکنجهها و سختیها، اردوگاه تبدیل به دانشگاه شد. دیگر هر روز شاهد فعالیتهای جدید و مبتکرانه از بچهها بودیم. در جمعمان، از دانشجو و روحانی تا هنرمند داشتیم و همه آنها تلاش میکردند دانش و مهارتشان را به بقیه یاد بدهند. خیلیها در همان مدت 3، 4 زبان یاد گرفتند؛ انگلیسی، عربی، فرانسوی و حتی ایتالیایی. هر وقت نمایندگان صلیب سرخ میآمدند، بچهها فقط از آنها کتاب انگلیسی درخواست میکردند تا با خواندن آنها زبانشان تقویت شود. خیلیها شروع به حفظ قرآن و نهجالبلاغه و یاد گرفتن دروس مختلف کردند و همه اینها در حالی بود که حتی ورود قلم و کاغذ به آسایشگاههای ما ممنوع بود چون عراقیها میگفتند: شما روی کاغذ، دعای کمیل مینویسید!
نمای بازسازی شده از اجرای تئاتر در اردوگاه اسارت توسط اسرای ایرانی
اما بچهها کوتاه نمیآمدند و با ابتکاراتشان، به همه محدودیتها غلبه میکردند. مثلاً جعبههای تاید را در آب میانداختند و ورق ورق میکردند و بعد از خشک شدن، بهعنوان کاغذ از آنها استفاده میکردند. آنهایی هم که ذوق هنری داشتند، یا گلدوزی میکردند یا با کمترین امکانات مثل هسته خرما، صنایع دستی مثل تسبیح درست میکردند. در همان فضای کوچک آسایشگاه که محل زندگی 60 نفر بود، حتی بساط فعالیتهای ورزشی، اجرای تئاتر و سرود، شب شعر و مشاعره هم به راه بود. خلاصه، هر کاری لازم بود، انجام میدادیم تا روحیهمان را حفظ کنیم. من هم با توجه به علاقهای که به زبان داشتم، بیشتر اوقاتم را صرف یادگیری و مکالمه انگلیسی، عربی و فرانسوی کردم.
اردوگاه اسارت: سید محمد پورحسینی، نفر اول، نشسته از سمت چپ
بعد از 8 سال بالاخره ستارهها را دیدیم!
*در تمام آن سالها، هیچوقت به آزادی و بازگشت به وطن فکر میکردید یا این را یک آرزوی محال میدانستید؟
- تا سال 67 که قطعنامه امضا نشده بود، با خودمان میگفتیم: هنوز جنگ در جریان است و شرایط برای تبادل اسرا فراهم نیست. اما وقتی قطعنامه از طرف ایران پذیرفته شد، اوضاع تغییر کرد. از آن زمان به بعد، شرایط خیلی مبهم و تحمل اسارت، سختتر شد. اما حمله عراق به کویت، ورق را برگرداند. وقتی صدام در یک گرداب خودساخته گرفتار شد، ناچار به تبادل اسرا رضایت داد. شبی که به ما اعلام شد بهزودی آزاد میشویم و اجازه خروج از محوطه آسایشگاه به ما داده شد، اولین شبی بود که بعد از حدود 8 سال، آسمان شب و ستارهها را میدیدیم!
بالاخره روز 26 مرداد سال 69 تبادل اسرا شروع شد و 5 روز بعد، نوبت ما رسید و نمیدانید تحمل آن 5 روز چقدر سخت بود...
استقبال پرشور مردم از آزادگان(عکس، تزیینی است)
وقتی هندوانههای وطنی، نقشههایم را نقش بر آب کرد...
*از حس و حالتان بعد از آزادی بگویید. اولین کاری که بعد از قدم گذاشتن روی خاک وطن کردید، چه بود؟
- من دائماً با خودم فکر میکردم اولین کاری که بعد از گذشتن از مرز میکنم، این است که سجده شکر به جا میآورم و خاک وطن را میبوسم. اما طولانی شدن فرآیند تبادل آنقدر تشنهام کرده بود که وقتی به مرز رسیدیم، فقط نگاهم دنبال آب بود.
سجده شکر آزاده ایرانی بعد از بازگشت به وطن
همین که به آن طرف مرز رفتیم و قدم روی خاک ایران گذاشتیم، قبل از اینکه بخواهم به چیزی فکر کنم، یک سینی پر از هندوانههای خوشرنگ توجهم را جلب کرد. به افرادی که آنجا بودند، با خنده گفتم: آقا اینا برای خوردنه؟ آنها هم با محبت گفتند: بله. اصلاً مخصوص شما آوردهایم. خلاصه با خوردن هندوانه و آب، دلی از عزا درآوردم و بعد از آن، تازه یادم افتاد من قرار بود قبل از هر کاری، خاک وطن را ببوسم (با خنده).
البته گذشته از شوخی، واقعاً سجده شکر بر خاک ایران، اولین کار آزادگان بود. همه خوشحال بودیم که در 8 سال جنگ تحمیلی، حتی یک وجب از خاک وطن هم به دست دشمن نیفتاد.
جنگ تمام نمیشود، فقط سنگرها تغییر میکند
*بازگشت به کشور، برای شما مثل تولدی دوباره بود. برای مرحله جدید زندگیتان چه مسیری را انتخاب کردید؟
- من وقتی از خانه به قصد جبهه حرکت کردم، یک نوجوان 16 ساله بودم و وقتی به خانه برگشتم، یک مرد 24 ساله سرد و گرم چشیده شده بودم. اسارت به من یاد داد باید از روزهای عمرم بهترین بهره را ببرم. اینطور بود که بعد از آزادی، خیلی زود سراغ درس و مدرسه رفتم. در قالب سیستم ترمی واحدی، 2 ساله دیپلم تجربی گرفتم و در سال 72 با قبولی در کنکور، در رشته پزشکی دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی مشغول تحصیل شدم. با توجه جریان مجروحیتم در جبهه و سختیهایی که در ابتدای اسارت کشیدم، به رشته پزشکی علاقهمند شده بودم. آنجا به عینه دیدم با دانش و مهارت پزشکی چقدر در شرایط بحرانی میتوان به همنوعان کمک کرد. در سال چهارم دانشگاه، ازدواج کردم. همسرم هم پزشک و از فارغالتحصیلان دانشگاه شهید بهشتی بود. دو فرزند دارم که با ما همفکر هستند. پسرم و عروسم، هر دو دانشجوی پزشکی هستند. دخترم هم که امسال رتبه خوبی در کنکور کسب کرده، دوست دارد در رشته پزشکی تحصیل کند.
بعد از فارغالتحصیلی در رشته پزشکی، چند سالی کار اجرایی کردم اما دوباره به دانشگاه برگشتم و در رشته ژنتیک پزشکی ادامه تحصیل دادم. از نگاه من، متخصص شدن در علوم روز، لازم و حیاتی است چون معتقدم جنگ ادامه دارد. اگر دیروز در میدان جنگ و رو در رو با دشمن مقابله میکردیم، امروز هرکس در هر جایگاهی که قرار دارد باید سنگر را حفظ کند و به مبارزه ادامه دهد. من معتقدم جنگ و مبارزه هیچوقت تمام نمیشود، فقط سنگرها تغییر میکند. من که دیروز برای دفاع از وطنم سلاح به دست گرفتم، امروز باید در سنگر علم و دانش برای پیشرفت و خودکفایی کشورم تلاش کنم.
40 میلیون تماس کرونایی در کارنامه 4030
*یکی از مصادیق صحبتهای شما، راهاندازی سامانه 4030 است؛ سامانه موثری که در آغاز شیوع ویروس کرونا در ایران، با یک نیازسنجی صحیح ایجاد شد و در یک سال و نیم گذشته توانسته خدمات ارزشمندی به هموطنان ارائه دهد. بهعنوان رییس سامانه 4030، درباره این سامانه و خدماتش در دوران کرونا بگویید.
- یکی از افتخارات من، خدمت به هموطنان در بحث کروناست. ستاد اجرایی فرمان حضرت امام از بدو شیوع ویروس کرونا برای خدمت به مردم به میدان آمد و برای کاهش نگرانیهای عمومی درخصوص این همهگیری، با همکاری وزارت بهداشت اقدام به راهاندازی سامانهای برای پاسخگویی رایگان به سئوالات مردم در زمینه کرونا کرد. سامانه 4030 که در 5 اسفند 98 بهصورت 24 ساعته شروع به کار کرد، تا امروز بیش از 40 میلیون تماس از سوی هموطنان دریافت کرده است. راهنماییهای کارشناسان سامانه 4030 در دوران کرونا، کمک موثری به کاهش حجم مراجعات به مراکز درمانی کرد. اگر مخاطبان میلیونی این سامانه برای گرفتن پاسخ سئوالات یا رفع نگرانیهایشان درباره ویروس کرونا به بیمارستانها و درمانگاهها مراجعه میکردند، ازدحام شدیدی در این مراکز ایجاد میشد و امکان ارائه خدمات به بیماران واقعی کمتر میشد.
خوشبختانه سامانه 4030 بهعنوان یک help line توانسته خدمات خوبی در زمینه پیشگیری و مقابله با کرونا به مردم بدهد و همین اعتمادسازی باعث شده در اوج پیکهای کرونا، تا 100 هزار تماس در طول شبانهروز در این سامانه ثبت شود. البته پاسخ بسیاری از سئوالات رایج درباره کرونا بهصورت صوت ضبط شده موجود است و مخاطبان میتوانند با استفاده از سیستم گویا از این اطلاعات استفاده کنند اما مردم عمدتاً دوست دارند با یک مشاور صحبت کنند تا نگرانیشان رفع شود. در آینده نزدیک با همکاری وزارت بهداشت، سامانه 4030 گسترش پیدا خواهد کرد و سرویسهای جدیدتری هم به آن اضافه خواهد شد. امیدواریم بهزودی با پایان همهگیری کرونا، بتوانیم در دیگر شاخههای حوزه بهداشت و درمان پاسخگوی سئوالات هموطنان باشیم و در افزایش سطح سواد سلامت جامعه هم سهیم شویم.
وقتی داوطلبان واکسن برکت، غافلگیرمان کردند
*سامانه 4030 با ثبتنام از داوطلبان، اولین قدم را برای اجرای کارآزمایی بالینی واکسن کووایران برکت بهعنوان اولین واکسن ایرانی کرونا برداشت. خالی از لطف نیست حاشیههای جذاب آن مأموریت، حسن ختام این گفتوگو باشد.
- بله، ثبتنام از داوطلبان اولین واکسن ایرانی کرونا، تجربه شیرینی برای ما بود. استقبال بینظیر هموطنان از واکسن کووایران برکت، همه ما را غافلگیر کرد. تماسها تقریباً نیم ساعت بعد از اعلام آغاز ثبتنام از داوطلبان شروع شد و سیر صعودی گرفت. شاید هیچکس انتظار نداشت در شرایط سختی که بسیاری از هموطنان از جنبههای مختلف زندگی تحتفشار هستند و گلایههای بهحقی دارند، روزانه حدود 10 هزار نفر داوطلبانه در طرح تزریق واکسن ایرانی ثبتنام کنند. در فاز اول کارآزمایی بالینی، به 56 داوطلب نیاز بود اما بیش از 70 هزار نفر با سامانه 4030 تماس گرفتند.
از تمام اقشار جامعه برای تزریق واکسن برکت، داوطلب داشتیم؛ از دانشجو، استاد دانشگاه، طلبه و مدرس حوزه گرفته تا مدیر، کشاورز، کارمند، خانهدار، سرباز، ورزشکار، خبرنگار و... اغلب داوطلبان هم، اعتماد به دانشمندان ایرانی را دلیل اصلی خود برای مشارکت در این طرح عنوان میکردند. برخی سعی کردند با مطرح کردن مواردی مثل انگیزههای مالی، این مشارکت ارزشمند و معنادار مردم را زیر سئوال ببرند، اما ما شاهد بودیم بسیاری از داوطلبان التماس میکردند هرطور شده آنها را در فهرست نهایی 56 نفره قرار دهیم. بعضی از این عزیزان نهتنها در ازای تزریق واکسن ایرانی که تازه قرار بود وارد مرحله کارآزمایی بالینی شود، مطالبهای نداشتند، بلکه میگفتند حاضرند چیزی هم بدهند تا در فهرست نهایی داوطلبان قرار بگیرند!... امیدواریم بهزودی با تولید انبوه واکسن کووایران برکت، امکان واکسیناسیون گسترده با واکسن ایرانی فراهم شود.
انتهای پیام/